فاتحان– عمليات فتحالمبين در پيش بود. اين بار محمـد هـم مـيخواسـت بـا ناصر شيري و كاظم كه راهي منطقه بودند، برود. اواخر اسفند بود و بوي عيد ميآمد. من و خواهرم گرچه صداي گنجشكها را ميشنيديم كـه بـا شادي ميخواندند، اما هر دوي ما دلتنگ بوديم. آن سـال اولـين عيـدي بود كه ما به خانة شوهر رفته بوديم، اما ميدانستيم سر سفرة هفـتسـين هيچ كدامشان در كنار ما نيستند؛ نه كاظم و نه ناصر! روز اول عيد عمليات شروع شد. همة اعضاي خانواده نگـران بودنـد. دعا ميخوانديم. به اخبار گوش ميداديم و منتظر بوديم تا زنگ تلفن بـه صدا در بيايد. كاظم معمولاً دو يا سه روز بعد از عمليات به خانـة پـدرم تلفن ميزد تا هم ما از سلامتي آنها باخبر شـويم و هـم او از همـه خبـر بگيرد. حتي دستورات نظـامي را كـه بـراي گفتگـو بـين افـراد نظـامي و خانوادة آنها تنظيم شده بود، به خانه آورده بود و اهل خانه را در اين باره توجيه كرده بود. بالاخره بعد از يك هفته ناصر شيري بـراي مـأموريتي يـك روزه بـه تهران آمد و ما را از حال كاظم با خبر كرد. وقتي به منطقه برميگشت، پدرم هم با او رفـت. بـا رفـتن پـدرم كـه تكيهگاه همة ما بود، نگرانيها بيشتر شد. حالا تقريباً همة مردان خـانواده در جبهه بودند.

يك شب خواب ديدم محمد از منطقه برگشته است و همان طـور بـا لباس در حمام است. او پيراهنش را طوري پوشيده بود كه دكمـههـايش در پشت قرار داشتند. محمد صدايم كرد و خواسـت پـشتش را بـشويم. وقتي آن نقطهاي را كـه نـشانم داده بـود، مـيشـستم درد مـيكـشيد. از ناراحتي به گريه افتادم. گفت: «تو براي من نيست كه گريه ميكني، دلـت براي شوهرت تنگ شده است!» با ديدن اين خواب نگرانيام بيشتر شـد؛ طـوري كـه وقتـي صـبح از خواب بيدار شدم، احساس ميكردم بايد منتظر خبر بـدي باشـم. از پـدر كاظم خواستم تا به خانة پدرم برود و پـرسوجـويي بكنـد. در روسـتاي اشرفآباد كه ما زندگي ميكرديم، تلفن نبود و آنهايي كه ميخواستند بـا ما تماس بگيرند، ميدانستند بايد به خانة پدرم تلفن كنند. پدر كاظم شب برگشت و خبر آورد محمد در بيمارستان تهران است. ميگفت جراحـت جزئي برداشته و او را ديروز به تهران انتقال دادهاند. صبح روز بعد همراه مـادر كـاظم بـه ديـدن محمـد رفـتم. وقتـي در بيمارستان بالاي سرش رسيدم، متوجه شدم مجروح شده اسـت و پـايش خونريزي شديدي دارد. محمد درد ميكشيد. از ديدن قيافة رنگپريدهاش به گريه افتادم. صدايم را كه شنيد چشمهايش را باز كرد. سـعي كـرد بـه من لبخند بزند و شوخي كنـد. گفـت: «تـو بـراي مـن نيـست كـه گريـه ميكني، براي شوهرت دلتنگ شدي!» خاطرات همسر شهيد حاج ڪاظم رستگار